قسمت چهارم... ما بچه ها همیشه برای پدرمان به طور خصوصی جشن می گرفتیم و به او هدیه می دادیم. این اولین بار بود که برایش مهمانی به پا می کردیم. تا به خود آمدم دیدم گلی شصت نفر مهمان دعوت کرده است و اول از همه به رهام زنگ زده بود که عضو اصلی مهمانی بود. به همه ی مهمانان گفته بود که سر ساعت معینی با هم جلو کوچه قرار بگذارند و بعد دسته جمعی وارد شوند تا به قول خودش یک "سورپریز" حسابی برای پدرم باشد. آن روز هر کسی سر کار خودش بود به قمر گفتم:" مشتی قمر، دستشویی ها رو شستی؟" اگر چه این بحث و گفتگو بین من و محمد بود ولی من آنقدر بلند حرف زدم تا صدایم به گوش رهام برسد و مطمئن بودم به گوشش رسید ولی خودش را به نشنیدن زد. از نگاه تاسف انگیزش که به گوشه ی قالی دوخته شده بود، این را فهمیدم. آن روز دیگر طاقت نشستن و نگاه نکردن به رهام را نیاوردم.از جا بلند شدم و به خانه برگشتم ولی پدرم مثل همیشه تا ساعت دوازده شب آنجا ماند و با منیره خانم، خواهر محمد، گل گفتند و گل شنیدند.
نظرات شما عزیزان:
|
•.?درباري من?.•
بنام پيوند دهنده قلبهاي دو عاشق گفتم از عشق چه کنم گفتي بسوز گفتم اين سوختگي را چه کنم گفتي بساز............... خوش آمد ميگم به شما رهگزران اين کلبهي تاريکو تنهايي من اميدوارم ميزبان خوبي براي لحظاتتون باشم تا بازم بهم سري بزنيد>
|
آمار
وبلاگ: |
||
|
||