عمق تنهايي.سکوت بيکسي

سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










قسمت چهارم... 

 

ما بچه ها همیشه برای پدرمان به طور خصوصی جشن می گرفتیم و به او هدیه می دادیم. این اولین بار بود که برایش مهمانی به پا می کردیم. تا به خود آمدم دیدم گلی شصت نفر مهمان دعوت کرده است و اول از همه به رهام زنگ زده بود که عضو اصلی مهمانی بود. به همه ی مهمانان گفته بود که سر ساعت معینی با هم جلو کوچه قرار بگذارند و بعد دسته جمعی وارد شوند تا به قول خودش یک "سورپریز" حسابی برای پدرم باشد. آن روز هر کسی سر کار خودش بود به قمر گفتم:" مشتی قمر، دستشویی ها رو شستی؟"
هدیه را به بغلش فشرد و گفت:" غلط بکنم که دیگه این کار رو بکنم، منو بفرستی قبرستون بهتر از اینه که حموم و دستشویی ها رو بشورم. اوندفعه برق می خواست خشکم کنه!"
"خب شلنگ آب رو مستقیم گرفته بودی روی پریز برق!"
هر کار که به قمر می دادیم امتناع می کرد.هدیه رو بغل گرفته بود و کف آشپزخانه چمباتمه زده بود و مثل رادیو بی وقفه حرف می زد. اگر هم به حرفهایش بی توجه بودم و عکس العمل نشان نمی دادم، می گفت:" گوشت با منه؟"
باید می گفتم:" بله با شماس." آنوقت می پرسید:" چی گفتم؟"
و باید هر چه را که گفته بود برایش تکرار می کردم. البته حرفهایش را حفظ بودم چون از روزی که آمده بود بیشتر از ده مرتبه قصه ی زندگی اش را برای تک تک ما تعریف کرده بودکه " دخترم سه ساله بود و پسرم را حامله بودم که شوهرم رفت زیر ماشین و مرد. بدون اینکه خونبهای اونو بگیرم با کلفتی زندگی کردم. به اندازه ی موهای سرم یخ حوض شکستم و ظرف و لباس شستم و..."
علی از فاصله دور فریاد زد:" تقصیر از موهای پرپشت خودته که زیاد کار کردی!"
جنگ لفظی بین علی و مشتی قمر در گرفت که با هزار زحمت آن را فرو نشاندم. او دوباره صحبتش را از سرگرفت:" پسرم شونزده ساله بود بود که با دوستاش رفت شمال و تو دریاچه خفه شد.هنوز میگم بچه مو کشتن! حالا من موندم و یه دختر و شش تا نوه م ..."
تا ساعت نه شب که پدرم به خانه آمد، ما همه ی کارها را انجام دادیم و او متوجه هیچ چیز نشد. همینکه پیژامش را پوشید، من صدای ترمز دهها ماشین و بسته شدن درهای آن ها را شنیدم. از پنجره ی آشپزخانه نگاهی به کوچه انداختم.
همه ی مهمانان پشت در جمع شده بودند که با یک حمله ی ناگهانی هجوم بیاورند. قبل از اینکه دستشان را روی زنگ بگذارند، آهنگ قدیمی "تولدت مبارک" را همصدا خواندند. در میان آن ها به دنبال رهام می گشتم که همیشه یک سرو گردن از اطرافیانش بلندتر بود و خیلی راحت میشد میان انبوه جمعیت او را پیدا کردم، ولی هرچه جستجو کردم اورا ندیدم. آهی از سر نا امیدی کشیدم.
گلی گفت:" تو کمتر مهمونیهایی شرکت می کنه، به گمونم نیاد."
با یاس و واخوردگی روی صندلی آشپزخانه نشستم. پدرم با شنیدن سروصداها به آشپزخانه آمد و از من پرسید:"چه خبره؟"
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:"نمی دونم!"
"همسایه ها جشن دارن؟"
"بازم نمی دونم، خیلی مشتاقین تشریف ببرین تو کوچه و سروگوشی آب بدین."
دا نزدیک شد. انگار همه در حیاط خلوت بودند. پدرم کنجکاو و در را بازکرد.حیاط مملو از دوست و آشنا و فامیل بود. سیل جمعیت اطراف پدر را گرفتند و در حالی که دسته های گل و هدیه هایشان را بالای سرشان تکان می دادند، آواز می خواندند. همینکه موهای مشکی و مجعد رهام را دیدم ذوق زده ومشتاق به طرف در دویدم که صدای قمر را شنیدم. آرام روی زمین نشست و گفت:" یه لیوان آب بده !"
بدون اینکه به او نگاه کنم، فنجانی را زیر شیر آب گرفتم و به طرف او رفتم، اما هر چه صدایش کردم کوچکترین تکانی به خود نداد. تمام بدنش خیس عرق بود. نگاهی به چهره رنگ پریده و بی حرکت قمر انداختم، لیوان را جلوی دهانش گذاشتم، ولی او انگار که از صدو بیست سال پیش به خواب رفته بود. با دستپاچگی آب را روی صورتش ریختم، باز کوچکترین پرش ماهیچه ای نداشت. او را کف آشپزخانه خواباندم و با دو دستم قفسه ی سینه اش را تلمبه وار چند تکان محکم دادم و هرچه در کلاس آموزش کمکهای اولیه از قبیل تنفس مصنویی، شوک قلبی و غیره آموخته بودم به کار بستم، ولی فایده ای نداشت که نداشت. بی اختیار به طرف در ورودی دویدم. مقابل جمعیت ایستادم و گفتم:" قمر... مشتی قمر... باباجون!قمر..."
سر و صدا و همهمه آنقدر زیاد بود که کسی متوجه فریادهای هراسناک من نمی شد. از شدت جیغ و تقلا صورتم کبود و دهانم خشک . تار های صوتی ام در حال پاره شدن بود. همسایه ها هم جذب آن شورو شوق شده بودند و جمعیت حالا آنقدر سرسام آور بود که اگر یک قدم جلو می رفتم من هم مثل پدر لابلای آن ها گیر می کرد.
گاهی پیش قمر برگشتم قمر – قمر می گفتم و گاهی به طرف جمعیت می رفتم و مشتی قمر – مشتی قمر می گفتم.
عاقبت رهام را دیدم که دور از جمعیت ایستاده بود و دستهایش را دور سینه اش حلقه کرده بود. به جمعیت وبه در نگاه نمی کرد. قلبم از حضور او شاد شد ولی یاد قمر که افتادم همه ی این شادی یکجا رفت. در حالی که از شدت ناچاری قدم می زدم، چشمم به میکروفون استریو افتاد، آن را برداشتم و مثل ناظم مدرسه ها با خشم گفتم:" یه لحظه ساکت باشین! خواهش می کنم ساکت باشین!" مردی که احساس خوش صدایی می کرد به طرف من آمد میکروفون را از دستم گرفت و بی توجه به چهره ی خشمگین من شروع به خواندن.کرد آنچنان سخت احساس خوانندگی به او دست داده بود که اگر جسد قمر را هم جلویش می گذاشتند اورا نمی دید. همسر آن مرد گونه ی مرا ویشگون گرفت و گفت:" نمی دونستم تو اینفدر شیطون بلایی!"
معطل نکردم. دست او را گرفتم و مثل بچه ای که به تنبیه گاه می برندش، او را به طرف آشپزخانه بردم و قمر را به او نشان دادم. مثل دکتر متخصص نبض قمر را گرفت و حرفی نزد. با حرص دوباره به طرف در رفتم. به محض اینکه در آستانه ی در قرار گرفتم، چشم رهام به من افتاد، بلافاصله دستم را به علامب "بیا" بالا بردم و خیال کرد دارم سلام می کنم،دستش را بالا برد و لبخندی زد.به هر زحمتی بود خودم را به او رساندم،دستش را گرفتم و به طرف در کشاندم. چون صدا به صدا نمی رسید نمی توانستم برای او توضیح بدم. روی چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و با چشمان اشک آلود به او نگاهی انداختم.
لبخندی زد و به دستهایمان که به هم قفل شده بود چشم دوخت و من تازه متوجه شدم که دست او در دست من است. دست کسی که آرزو می کردم تا ابد در دستم بماند.
بلافاصله دستم را کنار کشیدم و به طرف قمر اشاره کردم. او که اصل ماجرا را دریافت شرمسار سرش را پایین انداخت و کنار قمر روی زمین زانو زد. نبض او را گرفت. بعد از من چراغ قوه خواست. چراغ قوه را از روی یخچال برداشتم و به او دادم. با دست پلک های قمر را باز کرد و نور چراغ قوه را روی مردمک چشمهایش تاباند اما مردمک چشم او هیچ رفلکسی را انجام نداد. استاد دست و پای قمر را به طرف قبله کشیدو زیر لب گفت:" اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله، اشهد ان علیا ولی الله."
در این هنگام گریه من به شیون تبدیل شد و در میان گریه گفتم:" نه! قمر خانم! جواب دختر و نوه هاتو چی بدم؟ تو هنوز آرزوی عروسی نوه ی بزرگت رو داشتی..."
استاد داشت برای قمر زیر لب دعا می خواند و گاهی هم از زیر چشم نگاهی به من می انداخت. صدای آواز جمعیت به سالن منتقل شد و بچه ها همه دور جسد قمر حلقه زده بودند و پشت سر هم ازسوال من می کردند.
" حالش بده؟"
"غش کرده؟"
" از بس کار کرده خسته شده و خوابش برده؟"
" نه! از بس خورده شیکمش باد کرده، ببین چقدر چاقه!"
"پری خانم! عجب مادربزرگ گامبویی دارین شما! تازه بی ادبم هست که اینجا خوابیده!"
از صدای آن بچه ها مغز سرم سوت کشید.با فریاد ناگهانی و غیره منتظره ای گفتم:" اون مرده، مرده، فهمیدین؟"
برین به مامان و باباهاتون بگین که نوحه بخونن نه آواز!"
بچه ها دسته جمعی به طرف سالن رفتند و تنها کسانی بودند که توانستند سر و صدای جمعیت را خاموش کنند. من چادر نمازی روی قمر کشیدم. استاد به عنوان تسلای دل نگاهی به من انداخت و گفت:" این اتفاق باید می افتاد، به طور حتم اون چربی و قند خونش بالا بوده و رژیم هم نمی گرفته."
سرم را به تایید حرفش تکان دادم و گفتم:" کار زیادی هم نمی کرد، فقط ظرف می شست!"
به کابینت آشپزخانه تکیه داد و با لحن پر تمنا یی به من گفت:" گریه نکنین!"
نگاه اشک آلودی به او انداختم و گفتم:" اگه زنده بود الان می خوند، سه پلشت ،ید و زن زاید و مهمان برسد/خبر مرگ عمو هم ز خراسان برسد."
لبخند تلخی زد و گفت:" مهم نیست! مهمونها تا شام نخورن تشریف نمی برن، تلفن کجاست تا من یه آمبولانس خبر کنم؟"
آن شب به بی مزه ترین و بدترین وضع ممکن گذشت و همه ی نقشه های من و بربامه ریزی دقیقی که برای پذیرایی از رهام کرده بودم، بر باد رفت.
وقتی جسد به سردخانه ی بیمارستان منتقل شد، مهمانان به طرف غذاها هجوم آوردند و همه کمک کردند، میز شام را چیدند و تا غذا نخوردند، نرفتند.
پدرم قمر را بیمه نکرده بود و با این خرج و مخارج کفن و دفن و مراسم عزاداری را به دختر قمر پرداخت، بعد از شب هفت، دامادش مدعی دیه شد. مرد بیکاری که تا حالا از زحمت کشی مادرزنش زندگی را گذرانده بود و می خواست با گرفتن دیه ی او چند سال دیگر را هم بگذراند. پدرم وقتی با داماد قمر روبرو شد، با کمال خونسردی گفت:" من پول مفت به کسی نمیدم، برو هر غلطی می خوای بکن!"
گلی هم که از نظر اخلاقی نمونه ی بارزی از پدرم بود، گفت:" اون دکتری که شب اینجا حضور داشت و تشخیص داد که قمر سکته کرده حاضر بیاد دادگاه شهادت بده، مگه ما قمر رو کشتیم که باید دیه شو بپردازیم."
داماد قمر با وقاحت تمام گفت:" من که نمیگم شما اونو کشتین، من میگم بایست بیمش می کردین که از این به بعد حقوقشو بگیریم."
پدرم گفت:" همین یه هفته ای که اینجا خورد و خوابید،واسه ما کار کرده؟"
سرش را به علامت زورگویی تکان داد و گفت:" خوب دیگه!قانونه که کارگر رو باید بیمه کرد."
خلاصه با آمد و رفتنهای پی در پی و بی موقع آن خانواده و پادرمیانی این و آن، پدرم به عنوان صدقه ی سر بچه هایش پول چشمگیری به دامادش پرداخت و از شدت عصبانیت به ما بچه ها گفت:" از این به بعد ورود هرگونه مستخدم به این خونه ممنوعه! مستخدم برای خونه ی ما شگون نداره! اگه تقسیم کار باشه، پری هم خسته نمیشه و هر کسی وظیفه ی کاری خودشو می دونه!"
بر طبق تقسیم کار پدر، من مسوول آشپزی، گلی مسوول شستن ظرفها، نازنین مسوول مرتب کردن خانه و علی هم مسوول جارو شد. این برنامه فقط دو روز در خانه اجرا شد و از روز سوم بچه ها،بخصوص گلی، حوصله ی انجام کارهایش را نداشتند و با التماس و خواهش از من می خواستند که " همین یک بار" کار آن ها را انجام بدهم و نتیجه ی همین یک بار این شد که یواش یواش دوباره کارها به من محول شد و بعد از مدتی دوباره همان آش بود و همان کاسه. با این تفاوت که پدر فکر می کرد حالا که بچه ها کمک من هستند و من کمتر خسته می شوم، هر وقت دلش خواست مهمان به خانه بیاورد.

درست مدت چهل و دو روز وچهار ساعت بود که دیگر به کلاس موسیقی نرفته بودم و در این مدت فقط یک بار رهام را دیده بوم.همان شبی که برای پدر مهمانی برپا کرده بودم. اگر این دلتنگی بیچاره کننده می گذاشت، تصمیم گرفته بودم به سراغ او نروم تا به سراغم بیاید. به او تلفن نکنم تا به من تلفن کند. باید اراده ام را بر او حاکم می کردم. دیگر خسته شده بودم. از موسیقی، از امید بیجا، از انتظار بیهوده، از اجرای نقش های مصنوعی و ناخواسته ای که فکر می کردم بیشتر مورد توجه او قرار می گیرم، از محبتهای فراوانی که در قبال او به کار می بردم، از دنیا، از زندگی خسته شده بودم. به گلی گفتم:" اگه منو می خواست تو این مدت یه احوالی از من می پرسید، حتی یه تلفن هم نکرده!"


گلی با حرص گفت:" این محاله که اون زنگ بزنه! تو با دید مثبت اونو واسه خودت قهرمان خوبیها جلوه دادی و عیبهاشو نمی بینی! آخه کی حاضره با یه همچه مردی زندگی کنه! کدوم زن چشم دیدن اینو داره که شوهرش بین یه مشت دختره خوشگل هنرجو و پرسنل خوشگل بیمارستان وول بخوره؟"


خوب می دونستم که گلی این حرفها را برای ایجاد نفرت در دل من می زند. من رهام را بهتر از خودم می شناختم، او کسی نبود که با هر دختری خوش و بش کند. با من هم همینطور. اگر بحث علمی و فلسفی را با او پیش می کشیدم، موفق می شدم او را به حرف بیاورم. در غیر این صورت یک سلام و خداحافظی بین ما رد و بدل می شد.از چند هنرجوی دیگر هم که در این باره پرسیدم آن ها گفتند که با همه ی ما خشک و رسمی برخورد می کند. بعضی ها او را مغرور و خودپسند، بعضی ها خجول و آرام و بعضی ها آب زیرکاه و حیله گر می دانستند. اگر معلم خوبی نبود، برای ثبت نام در کلاسش سر و دست نمی شکشتند. به گلی گفتم:" اینطور که میگی نیست، آدم که یه قلب بیشتر نداره و نمی تونه چند نفر رو با هم دوست داشته باشه، فقط یه نفر می تونه آدمو شیفته کنه!"

با طعنه ی تمسخر آمیزی گفت:" و برای قلب استاد هم اون یه نفر تویی!"

آه رضایتبخشی کشیدم و گفتم:" نمی دونم! در این باره گیج و سردرگمم! قلبم حرف نگاهاشو قبول داره ولی رفتارش چیز دیگه ای رو میگه!"

گلی ضربه ای به پشت دست من زد و گفت:" هذیون میگی دختر خل؟! دیگه با چه زبونی بهت ثابت کنه؟ هر دفعه که باهاش کلاس دارم بهش میگم باز برای پری خواستگار اومده تا بلکه با این حرف به خود بیاد و عکس العملی بروز بده، ولی اون سرشو پایین میندازه و میگه: الهی خوشبخت بشه."

آه پرغیظی کشیدم و گفتم:" بعد از ظهرهای شنبه که با اون کلاس داشتم قلبم الکی تاپ تاپ می کنه، اگه تو هدیه رو نگه می داشتی من می تونستم برم کلاس موسیقی!"

خندید و گفت:" دلت واسه ش تنگ شده؟ من هر هفته نمی تونم هدیه رو نگه دارم ولی گهگاهی اگه خواستی بهش سربزنی باشه مواظب بچه ها هستم! از این گذشته اگه تا آخر عمرت هم بری کلاس موسیقی محاله که حرف دلخوش کننده از اون بشنوی."

از خوشحالی گونه ی سرخ و سفید گلی را بوسیدم و گفتم:" ولی گلی؟"

با بی حالی گفتم:" با چه بهانه ای برم؟"

خندید و گفت:" مگه نمی خواستی کتابتو بهش بدی؟ این بهترین بهانه س!"

کتابی را که ترجمه کرده بودم، یک هفته ای بود که به بازار آمده بود و من به همه ی دوستان و فامیل آن را هدیه داده بودم، به جز رهام. روز شنبه یک قابلمه ی غذا بر داشتم وبه خانه ی او رفتم. می دانستم که هنوز وقت کلاس مرا پر نکرده است. آنقدر دلتنگش شده بودم که تصمیم داشتم وقتی به او می رسم سفره ی دلم را پیش رویش باز کنم، ولی وقتی او را دیدم، هر چه که آماده ی اقرار کرده بودم از ذهنم پرید و فقط نگاهش کردم و او از روی من چشم برنداشت. قابلمه را از دستم گرفت و گفت:" امروز واقعا گرسنه بودم."

دلم برایش سوخت و پرسیدم:" امروز یا هر روز؟"

به چشمانم خیره شد وآرام گفت:" اگه بگم هر روز اونوقت تو می خوای هر روز زحمت بکشی و برای من غذا بیاری!"

با طعنه ی حرص آلودی گفتم:" و شما از ملاقات هر روز من حالتون بهم می خوره ."

قابلمه را با خشم روی میز گذاشت و گفت:" چرا اینجوری فکر می کنی دختر؟!"

آه اندوهباری کشیدم و گفتم:" بدیهیات احتیاج به اثبات ندارن!"

به من خیره شد و حرفی نزد. معنی نگاهش را می دانستم. حرفم را با این نگاهش رد کرد. معنی همه ی نگاه های او را می دانستم، نگاه های دوستانه و با محبتش را،نگاه های بازجویانه و پرسشگرانه اش را، نگاه های تهدید آمیزش را، نگاه های ایهام آمیزش را، زهر چشم هایی که گاهی مرا به خنده وا می داشت، نگاه هایی که حین احوالپرسی به من می گفت: دلم برایت تنگ شده بود، نگاه هایی که می گفت: از دیدنت خوشحالم، نگاه های تشکر آمیزش را وقتی خانه اش را نظافت می کردم و نگاه هایی که موقع خداحافظی می گفت: به امید دیدار. آه خدای من! چرا نمی توانستم این نگاه ها را باور کنم؟ چرا به ارتباط روحی – عاطفی شگرفی که بین ما وجود داشت مشکوک بودم؟

کتابم را به او دادم و گفتم:" بالاخره موفق شدم که قدم تو راه ترجمه بذارم!"

کتاب را نگاه کرد و اسم مرا که بزرگتر از نویسنده نوشته شده بود، زیر لب خواند، بعد صفحه ی اول را که برای او نوشته بودم با صدای بلند خواند " تقدیم به استاد بزرگوارم رهام اقبال. از اینکه در این راه مشوق و رهنمای من بودید به اندازه ی هفت آسمان از شما متشکرم" لبخندی به هفت آسمان زد و گفت:" پشتکار خودت بود! آفرین!"

با ذوق گفتم:" دومین کتاب هم آماده ی چاپه! همون کتاب تعبیر خوابی که شما به من دادین، ناشر بسختی قبولش کرد، گفت که اینجور کتابها خرافاته و مردم امروزه دیگه اونها رو نمی خرن!"

خندید وگفت:" هر کاری دردسر داره، این کار بیشترین دردسر رو داره! با وجود این، پشتکار تو هر مشکلی رو حل می کنه."

به آشپزخانه رفتم تا برایش بشقاب بیاورم، دیدم آشپزخانه مثل سابق به هم ریخته است و همه ی ظرفهای کمد به ظرفشویی منتقل شده بود. بشقابی را بزحمت شستم و برایش بردم. دوباره به آشپزخانه برگشتم. تا رهام ناهارش را با حوصله خورد همه ی ظرفها را شستم، آن ها را خشک کردم و در کمدها جا دادم. بعد شیشه ی وایتکس را روی کمدها و کف آشپزخانه خالی کردم تا همه جا را بشویم. بوی وایتکس مرا به سرفه انداخت و رهام با شتاب خودش را به آشپزخانه رساند. وقتی دید سرفه ی من ناشی از بوی وایتکس است، از داخل جعبه ی دارو یک ماسک بر داشت و به من داد . گفت:" وایتکس مستقیم وارد مغز و ریه میشه، سرطان زاست و هم سلولهای مغزی رو از بین می بره و آدم رو خنگ می کنه!"

خندیدم و گفتم:" من خنگ مادرزادی ام! الان تموم میشه. ماسک لازم نیست."

نگاهی به دستکش های کف آلود و اسکاچی که در دست من بود، انداخت و فهمید که از زور تنبلی نمی خواهم ماسک را روی بیبی ام بگذاردم. کنار من آمد، ماسک را روی بینی و دهانم گذاشت و کش آن را پشت سرم انداخت، با این کار روسری حریرم که هنگام کار و رانندگی به سرم می بستم باز شد و کف آشپزخانه افتاد. بدون اینکه به موهایم نگاهی بیندازد، خم شد و روسری مرا از روی زمین برداشت و آن را زیر شیر شست و روی دسته صندلی آویزان کرد. دلم می خواست دستهای مهربانش را ببوسم. اشک رضایت در چشمانم جمع شد. نگاهی به چشمان اشک آلود من انداخت و گفت:" وایتکس خیلی تنده، چشمهاتون پر اشک شده."

سرم را پایین انداختم و به شستن کف آشپزخانه مشغول شدم. لحظه ای مردد ایستاد و بعد یک ماسک هم روی بینی خودش گذاشت و شلنگ آب را از دست من گرفت. چقدر آرزو داشتم که برای همیشه کنیز او باشم و از صبح تا شب در خدمت او و فرمانبراو.

بعد از اینکه کار آشپزخانه تمام شد، به طرف هال رفتم و روی مبل نشستم تا خستگی در کنم. او هم با سینی چای آمد و روبروی من نشست. چقدر انتظار می کشیدم که از من بپرسد چرا تا حالا نیامده بودم و من دلیلش را می گفتم، ولی او بندرت از کسی سوالی می پرسد و اگر هم می پرسید فقط جواب می خواست نه دلیل! هیچ وقت آدم را بازجویی نمی کرد. اگر به طور مدام هم تمرین های پیانو را انجام نمی دادیم، نمی پرسید چرا، دستور نمی داد که حتما انجام بدهیم. وقتی شاگردها به روش او اعتراض می کردند، می گفت مگر شما بچه اید و نمی فهمید که باید تمرین ها را انجام داد؟ یا می گفت دلیل هر کاری به خودتان مربوط است نه به من.

دنبال راهی بودم که سر صحبت را با او باز کنم باید پیشدستی می کردم، باید به هر راهی بود مرز سخت و محکمی را که بین ما وجود داشت می شکستم. دلم می خواست در یک جمله ی ساده همه ی علاقه ای را که به او داشتم، ابراز کنم. البته می توانستم این کار را بکنم چون در حضور او، در مقایسه با او غروری نداشتم که شکسته شود، دردی داشتم که به دست او درمان می شد. انسان برای درمان دردش دست به هر کاری می زند ولی من از این ابا داشتم که اگر دست رد به سینه ام بزند و مرا برای همیشه از خود براند، آنوقت به جای غرورم همه ی وجودم می شکست، طوری می شکست که دیگر جای هیچ ترمیمی برایم باقی نمی ماند. چشمانم از این سرخوردگی پر از اشک شد و سرم را پایین انداختم. مثل مرغ پر کنده دلم می خواست به زمین و هوا بپرم. به خود گفتم:" محاله که اون متوجه آشفتگی درون من نشه! محاله که معنی نگاه های پرتمنا و محبت های منو نفهمه! محاله که نفهمه چرا تا حالا غایب بودم و چرا حالا حاضر شدم!"

رهام از جا بلند شد و گفت:" می خوای درس موسیقی بگیری؟"

خودم را به بی حالی زدم و گفتم:" امروز حس موسیقی ندارم!"

به این اصطلاح من خندید و گفت:" هر طور میل داری!"

ساکت شدم تا بلکه سکوت آزاردهنده او را به حرف وادارد ولی از این هراس داشتم که وقتی نه کاری دارم و نه می خواهم درس موسیقی بگیرم، باید زودتر آنجا را ترک کنم. با خشم فرو خورده ای رفتم سر اصل مطلب و از او پرسیدم:" استاد! چرا ازدواج نمی کنین که زندگیتون سر و سامون بگیره؟

لبخند زیرکانه اش مرا شرمگین کرد و سرم را پایین انداختم. آرام جواب داد:" مقام زن بالاتر از اینه که آدم برای سر و سامون زندگیش بخواد ازدواج کنه!"

از اینکه سطح شعور و درک او اینقدر بالا بود، به خود بالیدم و گفتم:" این حرف ها در حد یه فکره و کسی به اون عمل نمی کنه! همه ی مردها زن رو اول واسه کلفتی و آشپزی می خوان، بعد واسه بچه دار شدن..."

با تحکم گفت:" همه ی مردها نه!"

با لکنت پرسیدم:" شما برای چی... زن رو..."

به تته پته افتادم و نتوانستم حرفم را تمام کنم. از دل و جرات نداشتن خودم که بگذرم، هیبت و عظمت این مرد قوی اراده مرا چنان ضعیف و ناتوان می کرد که همان یک ذره جسارت و شهامتی هم که در وجودم سراغ داشتم خاموش می شد، بخصوص وقتی که ساکت بود و حرف نمی زد و لبخندی روی لب هایش نبود جذبه اش کارسازتر می شد. سرش را به خواندن کتاب ترجمه ی من گرم کرد، به این معنی که دیگر هیچ حرفی نباید به وسط بیاید. از این رفتار او که به نظرم توهین آمیز آمد و از طفره رفتن پی در پی اش آنقدر عصبی شدم که نزدیک بود از کوره در بروم و با فریاد بگویم " آخه چرا نمی خوای بفهمی که من چه وضعی دارم؟ چرا نمی خوای بفهمی که من درمانده ی عشق تو هستم؟ چرا داری منو شکنجه میدی و یک کلمه ی ناقابل حرف بزنی؟..." از دست خودم لجم گرفت و به خود گفتم " چرا نشستی و داری برای یک کلمه ی محبت آمیز که از دهان او در نمی آد گدایی می کنی؟ اینقدر بدبخت و بیچاره شده ای که چاره ای جز گدایی نداری؟" با این فکر از خودم خجالت کشیدم. با یک خداحافظی زیرلبی آنجا را ترک کردم و پله ها را با شتاب قهر آلودی پایین رفتم. وسط پله ها یادم آمد که کیفم را جا گذاشته ام. برای اینکه دیگر جای هیچ بهانه ای در دلم برای بازگشت دوباره به سوی او باقی نماند، برگشتم و دیدم رهام دارد کیفم را برایم می آورد. خیال کردم او هم دوست ندارد که من دوباره برگردم. خونم از این رفتارش به جوش آمد. بدون تشکر، بدون اینکه او را نگاه کنم، با خشم کیفم را به حالت قاپیدن از دستش گرفتم و با همان شتابزدگی پله ها را پایین آمدم و پشت فرمان نشستم. سرعت ماشینم مثل فشار خونم محکم خوردم به یک موتورسیکلت که فکر کردم موتور سوار را جابجا کشته ام. آنقدر در فکر شکست مهلک خودم بودم که از آن تصادف وحشتزده نشدم. با خونسردی پیاده شدم. مردم دور مصدوم جمع شدند.هرکس به نوبه ی خود متلکی بابت کار وحشیانه ی من بارم کرد.وقتی چشمم به زخمی افتاد، بی مهابا دستش را گرفتم و روی صندلی عقب ماشینم سوارش کردم. او محمد، شاگرد رهام بود که بعد از من کلاس داشت.موتورش را مرد ناشناسی به خانه رهام برد و من با ماشین دنبال سرش رفتم ولی سر کوچه ایستادم تا خیالم از تحویل موتور به رهام راحت شود. محمد با ناله گفت:" برین تو کوچه تا به استاد خبر بدم!"

با بیزاری نوظهوری گفتم:" باید زودتر شما روبرسونم به نزدیکترین بیمارستان!"
او را به بیمارستان تجریش رساندم. خوشبختانه جراحت هایش سطحی بودند، فقط یکی از پاهایش شکسته بود. بلافاصله اول به پدرم تلفن کردم بعد به خانواده ی محمد. پدرم زودتر از خانواده ی محمد در بیمارستان حاضر شد. خودم را برای هرگونه برخوردی آماده کرده بودم. حتی گونه هایم را برای چندین سیلی آبدار صیقل داده بودم. پدرم با هراس گفت:" تو برو خونه! اگه خونواده اش از راه برسن ممکنه رفتار بدی با تو باشن!"
چقدر پدرم مواظب خرد نشدن شخصیت ما بچه ها جلو مردم بود! اگر می دانست من در حضور رهام شخصیتم را چگونه زیر پا له می کنم، اینقدر تلاش نمی کرد تا من ضربه ی شخصیتی نخورم! دلم برایش سوخت، دهان باز کردم تا از او معذرت خواهی کنم که دیدم خانواده ی محمد سر رسیدند.
آن ها را در کنسرت رهام دیده بودم و شناختم. با کمال تعجب دیدم نه تنها با من و پدرم با احترام رفتار کردند بلکه از من هم تشکر کردند که پسرشان را به بیمارستان رسانده بودم .خواهر محمد بیوه ی زیبایی بود که پسر ده ساله اش را هم با خود آورده بودآو با لوندی و عشوه ی خاصی از من پرسید:" به استاد خبر دادین؟"
باید به او هم تلفن می کردم، دلواپس می شد، بخصوص که موتور شکسته ی محمد را هم تحویل گرفته بود و از حال خودش بی خبر بود. ولی من قاطعانه تصمیم گرفته بودم که آنقدر صبر کنم و حوصله به خرج بدهم و دندان روی جگر بگذارم تا او یک قدم به طرف من جلو بیاید آنوقت من هزار قدم که هیچ همه ی راه را تا رسیدن به او می پیمودم، ولی از این به بعد دیگر به خود اجازه نمی دادم که بیشتر از این خودم را بی ارزش و خرد کنم.
پدر محمد از تلفن عمومی به رهام خبر تصادف را داد منتها نگفت که من باعث تصادف بودم. اگر می گفت او در می یافت که به چه جنونی دچار شده ام. تا وقتی که محمد را به اتاق عمل بردند و او را برگرداندند، همه ی ما دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم جز شکستن پای محمد و غصه ی هر دردی را می خوردیم جز درد محمد.
هیچ کس حاضر نبود آنجا را ترک کند، بخصوص پدر من که نمی دانم چرا هر چه بیوه ی توی دنیا بود سر راه او قرار می گرفت. آن هم بیوه ی سی و پنج ساله ای که صدای دلنوازی داشت و با حرف های فیلسوفانه اش دل پدر مرا برده بود، آنقدر که او اصلا مرا بابت این تصادف باز خواست نکرد و من رضایت و خرسندی را در چشمان او می خواندم.
از آن روز به بعد کار من و پدرم این شده بود که هر بعد از ظهر به ملاقات محمد برویم. من می خواستم مهر محمد را به جای رهام در قلبم فرو کنم و پدر می خواست برای چهارمین بار بخت خود را در ازدواج بیازماید و وجود پسر پیش از قباله ای را که قرار بود مهد کودک خانه ی ما را تکمیل کند به فال نیک گرفت که این بار ازدواجش پایدار بماند.
بعد از یک هفته، محمد از بیمارستان مرخص شد و از آن به بعد، من و پدر برای احوال پرسی به خانه ی آن ها می رفتم. در یکی از این احوالپرسی ها برحسب اتفاق رهام هم از راه رسید. من خیلی سعی کردم که نگاهم به نگاه او بر نخورد، اما وقتی محمد جریان تصادف را با لحن طنز آمیزی برای او بازگو می کرد نتوانستم بار نگاه او را تحمل کنم، سرم را بالا گرفتم و با اشعه ی نگاهم به او گفتم:" این مرغ وحشی زبامی که برخاست مشکل نشیند" اگر به جای محمد یک فرد غریبه بود، من نمی توانستم اینطور جز جگر رهام را بشن.م. آدمهای مغرور را که احساساتشان را اینگونه سرکوب می کنند باید به این روش پوزه شان را به خاک مالید تا درس عبرتی برای آن ها بشود که دل دختر امیدواری را به این وضع نا بهنجار نشکنند و نامش را از صحنه ی روزگار پاک نکنند. حتی وقتی صحبت به موسیقی کشیده شد، من گفتم:" از موسیقی متنقر شدم، از اولش هم متنفر بودم!"
محمد هم حرف مرا تایید کرد و گفت:" موسیقی برای کسانی که شیفته ش هستند جالبه، نه برای یه آدم معمولی مثل من و تو!"

 

اگر چه این بحث و گفتگو بین من و محمد بود ولی من آنقدر بلند حرف زدم تا صدایم به گوش رهام برسد و مطمئن بودم به گوشش رسید ولی خودش را به نشنیدن زد. از نگاه تاسف انگیزش که به گوشه ی قالی دوخته شده بود، این را فهمیدم. آن روز دیگر طاقت نشستن و نگاه نکردن به رهام را نیاوردم.از جا بلند شدم و به خانه برگشتم ولی پدرم مثل همیشه تا ساعت دوازده شب آنجا ماند و با منیره خانم، خواهر محمد، گل گفتند و گل شنیدند.
هر شب تا نیمه های شب پای صحبت خانوادگی محمد می نشستم تا بلکه بتوانم کمی به او دلبسته شوم، اما هر چه بیشتر به قلبم فشار می آوردم نا موفق تر بودم. چقدر دشواراست که آدم بخواهد با عشق تصنعی معشوق واقعی اش را فراموش کند. آن هم اگر آدم برای نخستین بار دل به کسی ببندد، تا عمر دارد قلبش گرفتار خواهد ماند. بر عکس من، پدرم خیلی زود عاشق شد و زودتر از عاشق شدنش تصمیم خودش را گرفت و از منیره خواستگاری کرد. او در جواب پدرم گفته بود:" کدوم زن می تونه به شما جواب منفی بده که منت دومیش باشم؟" و بلافاصله دست پدر مرا گرفته بود و به نزدیکترین دفترخانه ی ازدواج برده بود.
یکی از بعداز ظهر های دلگیر آبان ماه بود که پدرم با زن جدید و پسر پیش قباله اش به خانه آمد، او را به ما معرفی کرد و گفت:" زمین بی خورشید نمیشه و بچه بی مادر و مرد هم بی زن! منیر خانم مادر جدید شما."
این زن بابا هم با همان اشتیاقی که بقیه ی زن باباهایمان در شروع زندگی داشتند، زندگی را آغاز کرد. ما بچه ها که فکر می کردیم او هم بزودی به راهی می رود که زن های سابق پدرمان رفته بودند، هیچ اعتراضی به وجود او در خانه نکردیم. از طرفی هم نمی خواستیم این حق را از پدرمان بگیریم که همدم و یار ویاوری داشته باشد. همینکه لبخند رضایت را روی لبهای پدر می دیدیم یک دنیا برای ما خوشحالی بود. پدر به چنین زنی احتیاج داشت، زنی که هم زیبا باشد و هم نحصیلکرده و کاردان. با اینکه دبیر ادبیات بود، در مدت کوتاهی توانست به زندگی گسترده ی ما سرو سامان بدهد. آنقدر از روی برنامه ریزی دقیق و منظم کار می کردکه وقت اضافه هم برای تماشای تلویزیون و تفریح و گردش می آورد. از این گذشته با ما بچه ها درد دل می کرد و پای صحبت ما می نشست. گاهی ترجمه های مرا ویراستاری می کرد. اول بسم الله یک مستخدم جوان و با انرژی استخدام کرد و یک برنامه ی کاری برای او نوشت و با او چنان رفتار می کرد که همه ی کارها بخوبی انجام می شد.
زندگی ما دوباره رونق تازه ای گرفت. مهمانی های خانوادگی ما از سر گرفته شد. ما مادردار شدیم، آن هم مادر مهربان و کاردانی که به وضع تک تک بچه ها رسیدگی می کرد. حتی گلی سرکش را سر درس نشانده بود و آنقدر او را نصیحت کرده بود که او به دلخواه خودش دیگر دست از تلفن بازی برداشته بود. محمد هم حالا به عنوان برادرزن پدرم می توانست هر روز به دیدن ما بیاید و بیشتر از همه با من خوش وبش کند.

علاوه بر کتاب تعبیر خواب یک رمان دیگر را هم به همان انتشارات برده بودم. وقتی ناشر زنگ زد تا درباره ی کتاب جدیدم با من صحبت کند، گفتم:" برام مهم نیست که شما چه تصمیمی می گیرین، حتی می تونین اسم خودتونو به جای مترجم بنویسین! من نه وقت دارم نه حوصله!"
اگر به طرف موسیقی رفتم به خاطر رهام بود، اگر به طرف ترجمه رفتم به خاطر رهام بود، اگر زنده ماندم به خاطر رهام بود و اگر و اگر... حالا که کار به اینجا کشیده شد، دیگر موسیقی و شهرت و زنده ماندن برایم مهم نبود و از هیچکدام لذتی نمی بردم. لذت من در تشویق او بود، شهرت را می خواستم که پیش او مشهور باشم. پیانو را می خواستم که برای او بزنم، آشپزی را دوست داشتم که برای او غذا بپزم. حالا که دیگر اویی وجود نداشت، این کارها بچه درد می خوردند که خودم را اسیر آن ها کرده بودم! حتی از هدیه هم که شیرین و دلنشین شده بود، دیگر خوشم نمی آمد و نگهداری او را به مستخدم منیر سپرده بودم. منیره عاشق هدیه شده بود و آنقدر اورا در حضور پدرم ناز و نوازش می کرد که پدرم به او علاقمند شده بود، بخصوص که به روی او لبخند می زد و با صداهای نامفهوم براش آواز می خواند. حالا که پدرم دست از پیدا کردن مادر واقعی هدیه برداشته بود، من یک روز بر حسب اتفاق اورا دیدم. درست در کوچه ی موازی کوچه ی خودمان. او بغل گوشمان بود و پدر من گرد جهان می گشت.آن روز رفته بودم سوپرمارکت محله مان روغن بخرم که دیدم زنی در صف نانوایی ایستاده و هدیه را بغل گرفته است. شتابزده و هراسان به طرفش رفتم و با خشم بچه را از بغلش گرفتم و گفتم:" هدیه ی من؟!"
زن بچه را به طرف خودش کشید و گفت:" اشتباه می کنی ! این هدیه نیست!"
خوب که نگاهش کردم دیدم موهای ژولیده و کثیفی دارد. پیراهن دست دوز کهنه ای تنش است و پستانکش را با شدت هر چه تمامتر می مکید. من به هدیه پستانک نداده بودم تا شکل لب و دهانش زیبایش تغییر نکند. با همه ی این تفاوتها خیال کردم که او هدیه است. نگاه مظلومش، چشمان شیاه پرمژه اش، ابروهای پیوندی اش، همه و همه اش مال هدیه بود. زن لبخندی زد و با لهجه ی شیرازی اش گفت:" این دختر تو نیست! این خواهر اونه! جفت اونه! همون که برات نوشته بودم!"
با وحشت پرسیدم:" تو این محل زندگی می کنین؟"
خنده ی تلخی سر داد و گفت:" نه! توی اون خونه نظافتچی هستم!"
با دست به طرف خانه ای که گفته بود اشاره کردم و پرسیدم:" توی اون خونه!"
گفت:" ها بله!"
نزدیک نیم ساعت با این زن، یعنی مادر واقعی هدیه، صحبت کردم. او از بدبختی هایش گفت، از شوهر بیکارش، از هشت بچه ی قد و نیم قدش! از خرج و مخارج سرسام آور تهران، از کارهای سختی که باید هر روز، بچه به بغل، انجام دهد و از اینکه اگر پول داشت، می توانست به ولایت خود برگردد. من هم از هدیه ی او برایش حرف زدم و گفتم که خیالش راحت باشئ و من مثل بچه ی خودم از او مواظبت می کنم. گفتم که همه ی اهل خانواده او را دوست دارند. از سر سختی پدرم برای پیدا کردن مادر واقعی هدیه برایش گفتم و از او خواستم که با بچه اش در این محل ظاهر نشود چون ممکن است پدرم هم او را ببیند، همانطور که من او را دیدم. وقتی می خواستم از او خداحافظی کنم، دستبندی را که تنها یادگار مادرم بود از دستم بیرون آوردم، آن را به او دادم و گفتم:" در مقابل هدیه ی با ارزشی که شما به من دادین این زیاد ارزش نداره!"
در حالی که از خوشحالی می خواست پرواز کند، از گرفتن آن امتناع هم می کرد، گفتم:" نگین هاش اصله! باهاش میشه یه خونه ی کوچیک تو ولایت خودتون بخرین، من قول می دم که بیشتر از این کمکتون کنم، به شرط اینکه واقعا به ولایت خودتون برگردین!"
نشانی اش را گرفتم و از او پرسیدم:" دلت می خواد هدیه رو ببینی؟"
با بی میلی سرش را بالا برد و گفت:" نچ .. مثل هدیه یکی دارم، هفت تا دیگه تو خونه دارم. ایشالاّ خیرشو ببینی، ایشالاّ یراست بری تو بهشت ..."

قهر من با رهام همچنان ادامه داشت. نه من سراغی از او می گرفتم و نه او از من. ولی گلی و محمد با پشتکاری قوی به کلاسهای موسیقی شان می رفتند. من خودم را در خانه حبس کرده بودم، حتی رنگ آفتاب و مهتاب را به خود نمی دیدم.
آخر پاییز بود و هوا بوی زمستان داشت.همه ی اعضای خانواده به غیر از پدر، دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم و برای همدیگر فال قهوه می گرفتیم و می خندیدیم. محمد هم بود. وقتی فرشته از راه رسید، دیگر جمعمان تکمیل شد. مثل همیشه زیبا و آراسته بود. از همان اولین نگاهی که به محمد دوخت دریافتم که باید فاتحه ی محمد را برای خودم بخوانم. برای خودم که هنوز گرفتار چشمان سیاه رهام بودم و هیچ کس دیگر را نمی پذیرفتم. فرشته و محمد آنچنان با هم جفت و جور شده بودند که آدم فکر می کرد از اول خلقت با هم دوست بوده اند و خدا اصلا آنها را برای همدیگر آفریده است. صحبت سینما و فیلم که به میان آمد، محمد از فرشته دعوت کرد که فردا با هم به تماشای فیلم جدیدی که روی پرده بود بروند. وقتی محمد به فرشته گفت:" خوشحالم که این افتخار آشنایی نصیب من شد."
گلی پای مرا ویشگون گرفت، سرش را بیخ گوشم گذاشت و گفت:" بیچاره محمد که خبر نداره این دختره فقط می خواد اونو دست بندازه و به ریشش بخنده!"
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:" تو از کجا می دونی؟ شاید ایندفعه واقعا شخص مورد علاقه شو پیدا کرده باشه!"
گلی نگاهی به محمد انداخت و گفت:" حق همچه پسرهایی همینه که فرشته میذاره کف دستشون."
دیگر تحمل نشستن در آن را نداشتم.آرام و بی صدا بدون اینکه به کسی چیزی بگویم آنجا را ترک کردم و پشت ماشینم نشستم. ساعت هفت بعداز ظهر بود.کوچه های خلوت را پرگاز پیمودم تا با این تند راندن دق و دلم را خالی کنم. رانندگی باسرعت زیاد، اعصابم را آرام می کرد. اشک از چشمانم بی دلیل فوران میزد و من نمی توانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم. به خود گفتم: چرا بی دلیل؟ این سرگرمی بی انتهایی که من داشتم، این تنهایی خفقان آور؛ وقتی که دیگر کسی برایم نمانده بود، همه ی خواستگارهای خوبم را به امید رهام از دست داده بودم و حالا هم محمد را صاحب نشده از دست دادم. باید خون گریه می کردم در این سر زمین ناکامیها!
تا به خود آمدم دیدم در خانه ی رهام ایستاده ام. در میان اشک لبخند رضایت بخشی زدم. به جایی آمده بود که دلم مرا به آن سو کشیده بود. به هر سختی بود بغض گلویم را فرو خوردم و زنگ در خانه ی او را فشار دادم. کسی جواب نداد و این به معنی شکست واقعی بود. اگر در باز نمی شد ومن به او پناه نمی بردم دیوانه می شدم. در اوج ناامیدی در مجموعه ی ساختمانی باز شد، به خیال اینکه رهام باشد، از ته دل خوشحال و دستپاچه شدم ولی او شخص دیگری بود که به من گفت:" آقای دکتر هنوز از مطب نیومدن!"
دو دستی به سرم کوبیدم. آنقدر گیج بودم که روزهای هفته را از یاد برده بودم. با همان سرعت جنون آمیز قبلی به طرف تجریش راندم و ماشین را زیر تابلوی پارک ممنوع پارک کردم. با شتاب دلهره آمیزی وارد مطب او شدم.
خانم منشی داشت می رفت، ا ز من پرسید وقت قبلی داشتین ؟!"
جواب دادم:" نه! از دوستانشون هستم، کار دیگه ای باهاشون دارم."
شانه هایش را بالا انداخت و خطاب به دو مریض دیگر گفت:" اول شما تشریف ببرین بعد شما!"
من در این فکر بودم که چرا سر از آنجا در آورده ام که یکی از مریض ها با سر و صدا از اتاق او بیرون آمد و دستهایش را به طرف آسمان دراز کرد و گفت:" خدا ایشالابهش خیر بده، پول که از من نگرفت هیچ، پول دواهامو هم داد، خدا مثل این آدمها رو تو دنیا زیاد کنه!"
من روی صندلی به صورت مچاله نشسته بودم، وقتی دو مریض پیش او رفتند و برگشتند، اتاق انتظار خلوت شد و دلم به طور ناگهانی و غیر منتظره ای فرو ریخت. به خود گفتم:" اومدم که چی بهش بگم؟ دست به دامانش بشم؟ به پاش بیفتم و خاک پاشو ببوسم که منو به کنیزی قبول کنه؟ اگه قبول نکرد چی؟ اگر مثل نخاله ای منو از خودش روند؟ اگه مسخرم کردو به رفتارم خندید؟..." حالم از خودم بهم خورد، با خشم از جا بلند شدم که بروم، بروم به جایی که خود را سر به نیست کنم. آخر وجود من توی این دنیا به چه درد می خورد در حالی که زندگی خود را نمی فهمیدم! ناگهان اورا در آستانه ی در دیدم، با فریاد تعجب آمیزی گفت:" پری خانوم؟!"
دستهایم را روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه ام بی محابا بلند شد. سه ماه پاییز اصلا او را ندیده بودم و حالا با دیدنش همه ی عقده ی دلتنگی هایم باز شد و دوباره سر خط اول قرار گرفتم، با همان اشتیاق اولیه، با همان تب و تاب اولین دیدار قلبم لرزید و با همان علاقمندی روزهای امیدواری احساس کردم اگر او نباشد من هیچم و کمتر از هیچ. به طرفم آمد و هراسناک پرسید:" اتفاقی افتاده؟!"
مگر گریه امان حرف زدن به من می داد تا نگرانی او را رفع کنم . سرم را به علامت نفی بالا بردم، دوباره با همان لحن پرسید" کسی مریض شده؟"
باز سرم را به علامت نفی بالا بردم.به سینه ی دیوار تکیه داده بودم و همه ی تنم مثل بید مجنون می لرزید. هرچه بیشتر گریه می کردم، کمتر می توانستم حرف بزنم. او هم از این گریه من و از اینکه مثل جن یکهو ظاهر شده بودم، تنها حدسی که می زد این بود که کسی مرده باشد، مثلا پدرم، یا هدیه یا خواهر و برادری.آرام پرسید :" نمی خواهی حرف بزنی؟"
وقتی مقاومت مرا دید، دستهای مرا از روی صورتم برداشت و آن ها را به سیه اش چسباند و هیکل مرا بفهمی نفهمی به خودش نزدیک کرد. به چشمانم خیره شد و از نگاهم آنچه را که نمی توانستم به زبان بیاورم، خواند. لبخندی زد و گفت:" که از موسیقی متنفر شدی !"
چشمانم را به هم فشردم تا باقیمانده ی اشکهایم بیرون بریزند کمی آرام گرفتم ولی لبهایم همچنان می لرزید، با لحن بغض آلودی گفتم :" هیچ وقت دیگه به موسیقی گوش نمی کنم!"
آرام و پر ترنم پرسید:" حتی به ملودی قلب من؟"
تکان مشهودی خوردم، دستهایم را به شدت از دستهایش بیرون کشیدم و با فریاد غیظ آلودی گفتم:" موسیقی قلب شما؟ که خیلی سخته؟ که منو به مرز جنون کشیده؟ که آهنگ نابودی منو نواخته؟"
بغض گلویم را فرو خوردم، صدایم را پایین آوردم و ادامه دادم:" همیشه مطمئن بودم شما هم احساس منو دارین!"
سرش را از شرمندگی پایین انداخت، با لحن غمزده و حق به جانبی گفت:" احساس من شدیدتر از توئه، ولی چطور می تونستم همچین جسارتی به تو بکنم؟ چطور می تونستم اینقدر بی وجدان باشم که خوشبختی تو رو ضایع کنم و موقعیت های یه زندگی خوب با یه شوهر جوان رو از تو بگیرم؟ با اینکه برای یافتن تو تمام دنیا رو گشته بودم، با اینکه همه ی اون خصوصیات کمال یافته ی انسانی رو که من دنبالشون میگشتم در تو دیدم! با اینکه تو درست همون کسی هستی که من دیوونه ی اخلاق و رفتارشم، ولی نمی تونستم اجازه بدم که... تو از نظر سنی با من خیلی تفاوت داری، گرچه روح من این تفاوت رو احساس نمی کنه، شاید ...شاید در آینده از این کار پشیمون بشی !"
بدون اینکه نگاهش کنم، پرسیدم:" از کدوم کار؟"
آرام گفت:" از این دلباختگی جنون آمیزت!"
خندیدم و گفتم:" تو هم میدونی جنون آمیزه ؟"
گفت:" آره، ولی نه به اندازه ی من!"
دلم نمی خواست از این پناهگاه امن، از این تکیه گاه قوی و پابرجایی که مثل کوه بلندی، محکم و با اراده مرا پشتیبانی می کرد، جدا می شدم. او هم وضع مرا درک کرده بود و هیچ اعتراضی به من که سرم را روی شانه اش بر نمی داشتم و مثل باران اشک می ریختم، نمی کرد. گریه ی من حالا دیگر از خوشحالی و پرواز بود، پرواز به عرش خدا.
وقتی حوصله اش از گریه های نابجای من سر رفت، زیر بازویم را گرفتو به طرف در برد و پرسید:" ماشین داری؟"
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید و گفت:" خوبه! چون من نیاوردم!"
می دانستم ماشینش در پارکینگ مطبش بود و برای اینکه مرا همراهی کند یا برای اینکه مرا به این زودی از دست ندهد یا از خواب بیدار نشود این حرف را زد. در جلو ماشین را با شادمانی باز کردم و قبض جریمه را از روی شیشه ی ماشین برداشتم. لبخندی زد و گفت:"تاریخ پر خاطره ای روی قبض نوشته شده برای یادگاری نگهش بدار!"
قبض را به او دادم وگفتم :" مال شما!"
به قهقهه خندید و گفت:" اولین جریمه ی ازد..."
خواست بگوید "ازدواج" فوری به خود آمدو حرفش را با خنده ی بلندی قورت داد. به سخنان محافظه کارانه اش عادت داشتم. انگار هنوز مطمئن نبود که کار به ازدواج برسد. با این رفتارش دل مرا هم مشکوک کرد. از خنده ی بلند شادی بخش او لبخندی روی لبهای غمزده ام نشست. باذوق نگاهم کرد و پرسید:" ام بریم یه رستوران مجلل؟"
می دانستم غذای رستوران را نمی خورد و این از خودگذشتگی را به خاطر من می کند، گفتم:" نه متشکرم."
وقتی دنده ماشین را عوض کردم، گفت:" رانندگیت هم مثل دستپختت عالی یه! ببینم می تونی یع دستی برونی!"
خندیدم و گفتم:" معلومه که خیلی گرسنه تونه که همش دارین از غذا و رستوران و دستپخت حرف می زنین، می آم خونه براتون شام می پزم!"
با تحکم آمرانه ای گفت:" باید بیای ! چون میخوام موسیقی قلبم رو برات بنوازم."
بعد آرام و زیر لبی گفت:" سمفونی عشق من... پری! تو ملودی قلب منی! بهترین موسیقی دلنشینی که تا حالا نظیرش رو نشنیده بودم."


عوالم تکرار نشدنی آن شب که تا خانه ی ا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br