سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










قسمت اول......
 

وقتی کلبه ی کوچکی ساختیم
که پنجره هایش
به باغچه های محبت باز می شود
تو بیکران مطلق را مأوا ساختی
و من اینجا
دفتر خاطراتمان را مأوای اشکهایم
ای آرام جاودان!
این کوچک ناتوان را
در آغوش پهناورت بپذیر
به دنبال تو
تا کدامین ایستگاه مهربانی بیایم؟
کجا پی تو بگردم؟
به پاهای خسته ام نگاه کن!
که نرمی جای پایت را آرزو دارند
ودستان تشنه ام
آرام دستانت را
وقتی دل تنگم تنهایی را در آغوش می گیرد
و بی صدا می گرید
نوازش مهربانی هایت را حس می کنم
تو در کنار منی
آرام،صبور
کاش چشمانم همیشه بسته می ماند
کاش آن ها را بازنمی کردم
که ببینم جای خالی تو را
تو در دورترین افقهای سرنوشت ایستاده ای
با وقار،پر غرور
و من قوی ترین بالهای اشتیاق را قرض می گیرم
و شمشیر به دست
جنگ فاصله ها می آیم.
یادت هست که چه آسان آنرا کشتیم!
قهقهه ی پیروزیمان عرش را می شکافت
اما امروز...
من تنهایم
و دشمنانمان،رویین تن
که نمی دانند
همه ی هستی مرا به گروگان گرفته اند
آن ها تورا از من گرفته اند
چرا ساکتی ای بیکران؟
نمی دانم ناله هایم را می شنوی
می دانم من هم باید ساکت بمانم
که صدای سرنوشت را بشنوم
و بدانم آنچه که امروز
ذهن کوچکم قادر به پذیرفتنش نیست
فردایی را می سازد که ثمره اش
لبخندهایی است بر لبان همه
وتنها قادرمتعال است
که می داند خیر ما در چیست!
که می داند خیر ما در چیست!



"پری!کتاب فارسی من کجاسب؟"
"پری!تو باز کتابهای منو مرتب کردی که همه ی وسایلم گم بشه ؟خودکار قرمزم کجاست؟"
"پری! دیرم شده،غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی؟"
هرصبح که خواهر و برادریم می خواستند به مدرسه بروند و هر یعدازظهر که همه آنها کلاس اضافه بر مدرسه داشتند،این پری پری گفتن ها در خانه ما اوج میگرفت و کلافه ام می کرد،بخصوص آن روز بعداز ظهر که بی حوصله گی ام مزید بر علت هم شده بودو بی دلیل اعصابم خرد بود.تصمیم گرفتم بر خلاف همیشه به هیچ کدام از این امر و نهی ها اعتنایی نکنم،ولی وقتی خواهرم گل اندام گفت:"غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی ."از جا بلند شدم و و بطرف آشپزخانه رفتم.یک شیشه ترشی سیر و یک قابلمه لوبیا پلو را به خواهرم دادم و با عصبابیت گفتم:"گلی توآنقدر تنبل و بی عرضه ای که حتی نمی توانی غذای معلمت رو حاضر کنی!"
خواهرم با خنده ی حرص آوری گفت:"به من چه مربوط که تو می خوای ثواب کنی؟باید حتما کباب بشی تا دست از سر ثواب بیجات برداری؟"
منظور گلی رو نفهمیدم و گفتم:"بیچاره گرسنه س!"
با خشم گفت:"به من چه که دل تو برای هر گرسنه ای می سوزه!تا حالا کی شنیده که علاوه بر شهریه،باید غذاهم واسه ی معلم برد؟"
"اگه همه شاگرداش براش غذا می بردن که اون هیچ وفت مجبور نبود غذا بپزه."
قابلمه رو از دست من گرفت و گفت:"مگه همه مثل تو خل شدن ؟همه می دونن که مردها هیچ ظرفیت این رو ندارن که یه زن از راه دلسوزی بهشون لطف کنه!فوری به خودشون می گیرن و به راه بد تعبیر می کنن. من هم برای اینکه استاد درباره ی تو فکر بد نکنه بهش گفتم خواهرمن دیوونه س،چپیده تو آشپزخونه و هی از صبح تا شب غذا می پزه و میده به دروهمسایه و دوست و آشنا!"
ضربه ی محکمی پشت دست گلی زدم و گفتم:"تو غلط کردی که بدی منو پیش یه مرد غریبه گفتی.خودت دیونه ای که پات یه ثانیه تو خونه بند نمیشه!"
بعد که به خود آمدم و معنی حرف گلی را فهمیدم،با پشیمانی قابلمه را از دستش گرفتم و گفتم:"نکنه حرفی بهت زده؟ببینم فکر بدی درباره ی من کرده؟تو که میدونی من هنوز چشمم به اون نیفتاده که از روی قصد و غرض بهش محبت کنم!"
گلی دهانش را به یک طرف کج کرد و گفت:"هر دفعه که براش غذا می برم میگه ما بالاخره سعادت پیدا نمی کنیم این خواهر شما رو ببینیم؟یه سال داریم دستپخت خوشمزه شو می خوریم ولی هنوز چشممون به جمالشون روشن نشده."
آهی از سر بیچاره گی کشیدم و گفتم:"تو که میدونی نیت من فقط سیر کردن شکم گرسنه هاس و کاری ندارم که این گرسنه استاد پیانوی تو باشه یا گدای سر چهارراه!یکی از تنیلی گرسنه س،یکی از بیحوصله گی و یکی از بی پولی.به هر حال گرسنه با گرسنه فرق نداره!"
گلی قابلمه رو از دستم قاپید و با اعتراض گفت:"استاد نه تنبله،نه بی حوصله و نه بی پول!اون وقت عزیزوباارزشش رو صرف ساختن یه آهنگ می کنه نه پخت و پز!ترجیح میده دو دقیقه یه نیمرو بپزه و بقیه وقتش رو کتاب بخونه و پیانو بزنه!"
فریاد زدم""تو باید براش توضیح می دادی که من منظوری جز خدمت و دلسوزی ندارم."
خندید و گفت:"حالا چه زود بهت بر خورد و موضوع رو جدی گرفتی!تعریفت رو پیشش کردم.واسه همین خیلی مشتاقه تو رو ملاقات کنه پریچهر خانم."
گلی رفت و من بادلی چرکین و قلبی پشیمان روی صندلی آشپزخانه نشستم.دستم را زیر چانه ام ستون کردم و به فکر فرو رفتم.به این اندیشیدم که چرا فکر بیشتر انسانها به طرف جنبه های منفی کشیده می شود؟چرا دیدگاه آنها و تعبیر و برداشتشان از اعمال همنوعان خود اینقدر بد بینانه و کج است؟معلم موسیقی خواهرم مرد مجردی بود که تنها زندگی می کرد.جراح عمومی بود و در ضمن کار طبابتش کلاس آموزس پیانو هم داشت .خانه ی شخصی اش را کرده بود آموزشگاه موسیقی.به قول گلی خودش را مسئوول شکوفایی استعدادهای نهفته ی شاگردانش می دانست،از وقت استراحتش می گذشت و تا جایی که امکان داشت حاصل تجربه ها و آموخته هایش را در اختیار هنرجوهایش می گذاشت.به دلیل مشغولیات کاری و هنری فرصت پخت وپز و رسیدگی به کارهای خانه را نمی یافت.از طرفی حوصله ی سر و کله زدن با مستخدم و آشپز سر خانه را هم نداشت.گلی می گفت:"از غذای بیمارستان و غذای رستوران بدش می آد.از بس نون و پنیر و نیمرو خورده دچار سوء تغذیه شده..."وقتی این را شنیدم دلم سوخت و مدت یکسال که گلی برای آموختن موسیقی به خانه ی او می رفت من بدون اینک اشتیاق دیدن این مرد را داشته باشم،هر هفته ئبه اندازه ی سه چهار وعده غذا توسط گلی برایش می فرستادمو او هر بار یک شاخه گل رز در قابلمه می گذاشت .از تازگی و تزیین گل پیدا بود که او هم هر هفته به گل فروشبی می رود تا یک شاخه گل بخرد و جای غذا بگذارد.این کمک کردن های بیجای مننه تنها باعث اعتراض اعضای خانواده ام شده بود،بلکه کم کم داشتم چوب این دلسوزی ها را می خوردم.با این حال دست خودم نبود.نمی دانم چرا خداوند گلوله ی آتشینی در دل من قرار دادن بود تا دلم برای هر گرسنه ای که می دیدم،می سوخت.وقتی کارگرها را می دیدم که به جای ناهار کیک و نوشابه می خوردند و یا بچه ها یی که با دل ضعفه از مدرسه به خانه می آمدند و به دلیل مادر تنبل یا پدر بی پولشان مجبور می شدند نان و پنیر یا ماست بخورند،این گلوله ی آتشین دلم زبانه می کشید و مغزم را از کار می انداخت.همیشه غذای اضافه می پختم تا بتوانم شکم گرسنه هایی را مثل معلم پیانوی گلی یا کفاش سر کوچه که ناهارش یک بیسکویت بود سیر کنم.هر وقت مهمانی به مهمانی یه خانه می آمد اول از او می پرسیدم:"گرسنتون نیست؟چیزی خوردین؟"و به رفتگر کوچه،به نگهبان سر خیابان،به لبو فروش دوره گرد،به بچه های کبریت فروش و گداهای سر چهارراه ها به جای کمک ریالی یک ظرف غذا می دادم.کمتر اتفاق می افتاد که پایم را از خانه بیرون بگذارم و چند ظرف بکبار مصرف غذا همراه خود نبرم.پدرم که کار جنون آمیز مرا می دید می گفت:"بدبختی های دیگری هم به جز گرسنگی وجود دارد."حرف پدرم منطقی بود ولی به نظر من برای درمان بدبختی های دیگر به پول احتییاج داشتم تا بتوانم به هر دردمندی که می رسم دردش را درمان کنم.فکر می کردم گره همه ی بدبختی ها با پول گشوده می شود و همیشه آرزوی داشتن دستگاه پول چاپ کن عظیمی داشتم که بتوانم به وسیله آن همه ی جهان را بیکاره از فقر نجات بدهم تلاش می کردم که یکی از رشته های خدماتی مثل پزشکی،پرستاری یا معلمی قبول شوم تا دست کم از این طریق به دردمندان کمک کنم،ولی از بخت بد دو سال در امتحان ورودی دانشگاه مانده بودم.بنابراین راهی جزز غذا پختن برای کسانی که اطمینان داشتم شکمشان خالی است،برایم نمانده بود.اما وقتی از لابلای حرف های گلی در یافتم که معلمش محبت انسان دوستانه ی مرا به منظور دیگری تعبیر کرده است از خودم و از دلسوزی بیجای خودم متنفر شدمو حالم از احساس های لطیفی که داشتم به هم خورد.به حدی که اگر می توانستم خودم را حتما دار می زدم!با وجود این دریافتم که همیشه در همه ی دوران ها فقر معنوی است که آدمی را از پا در می آورد و به بن بست زندگی منتهی می کند نه فقر مادی.
نمی دانم چرا بی دلیل ضربان قلبم بالا رفته بود و دلم از خبر غیر منتظره ای فرو می ریخت .به دلم برات شده بود که سرنوشت دارد برایم خواب و خیالی می بیند و قرار است اتفاقی شگرف به زندگی یکنواخت من تحولی عظیم ببخشد.مادرم در دفتر خاطراتش نوشته بود "الهام دل انسان ها نشانه ای از وحی خداوندی است و اگر انسان ها به این الهامات گوش فرا دهند می توانند آینده را اساس زمان حال و گذاشته پیش بینی کنند."پدرم معتقد بود "آدم هایی که قلب مهربانی دارند،هر اتفاقی که در شرف روی دادن باشد به دل آن ها الهام می شود."دل من آن روز گرچه عصبانی بود،ولی نوید خوشبختی و دگرگونی می داد.بیشتر از پنجاه بار دور هال قدم های تند و خشمگین پیمودم.وقتی سر گیجه گرفتم به طرف تلفن – که پی در پی زنگ می زد- رفتم.گوشی را با اکراه برداشتم خواهرم گلی بود که گفت:"الو!پری معلوم هست کجایی؟چرا گوشی رو بر نمی داری؟!"
با بی حوصلگی گفتم:"خب که چی؟"
"می آی دنبالم؟"
با حرص و از روی تنیلی پرسیدم:"ابراهیم کجاست؟"
ابراهیم را پدر استخدام کرده بود که کار رفت و آمد بچه ها را انجام دهد.گلی با عصبانیت گفت:"نمی دونم کدوم گوریه!الان نیم ساعته که کلاسم تموم شده و منتظرنشستم."هر جا باشه الان پیدا میشه."
با التماس گفت:"فردا امتحان شیمی دارم و هیچی نخوندم.پاشو بیا دنبالم."
با سماجت گفتم:"یه تاکسی تلفنی خبر کن و بیا."
پدرم اجازه نمی داد ما با تاکسی به جایی برویم.
بخصوص گلی که از همه ما خوشگل تر بود.با فریاد فرو خورده ای از لای دندان هایش گفت:"می دونی که بابا ناراحت میشه!چقدر چک و چونه می زنی!حلقم خشکید بس که التماس کردم."
مجبور شدم با پیکان شدم با پیکان قراضه ای که پدرم در اختیارمن گذاشته بود دنبال گلی بروم.برادر کوچکم – که هخمیشه به دامنم چسبیده بود و مرا مامان صدا می کرد- با گریه و زاری همراه من شد.هنگام رانندگی باید یک دستم به سینه ی او می بود که یک ثانیه از وول خوردن نمی ایستاد و یک دستم هم به فرمان.هیچوقت در عمرم چنین بی حوصلگی و چنین خلق تنگی را تجربه نکرده بودم و هیچوقت از ترافیک و چراغ قرمز طولانی عصبانی نشده بودم .نمی دانم آن بعد از ظهر سرنوشت ساز چرا مرا دیوانه می کرد.وقتی زنگ خانه ی معلم موسیقی گلی را فشار دام،ابراهیم هم از راه رسید. بغل ماشین او ایستادم و با لحن بازجویانه ای پرسیدم:"معلوم هست شما کجایین؟چرا اینقدر دیر کردین؟"هنوز جواب ابراهیم را نشنیده بودم که دیدم مردی از روی بالکن طبقه دوم به من خیره شده .طبق مشخصاتی که قبلا گلی از معلمش داد،او را شناختم.قد بلند و اندام نتناسبی داشت.گر چه غروب هنوز سنگین نشده بودو قیافه ها قابل تشخیص بود،ولی من فقط چشمان درشت و سیاه او را دیدم که نگاه تیز و برنده ای داشت قلبم را خراشید و دلم را به لرزه وا داشت.همینکه دید من متوجه حضورش شده ام بلافاصله آمد پایین و روبرو یم ایستاد.از دیدنش آنقدر هول شدم که نفهمیدم چرا به جای سلام لبهام را زیر دندان هایم فشار دادم و دست هایم را به هم مالیدم.لبخندی به دستپاچگی بی دلیل منزد و گفت:"رهام اقبال هستم!"
از شنیدن اسم غیر معمول او که تا اون روز به گوش من نخورده بود،به حالت تعجب تکان مشهودی خوردم و یادم رفت در مقابل،من هم خودم را معرفی کنم.فقط سرم را به علامت اظهار خوشبختی و خوشحالی از آشنایی تکان دادم.وقتی که من خیال حرف زدن ندارم ادامه داد:"بالاخره سعادت یاری کرد که ما شما رو ببینیم و به خاطر دست پخت خوشمزه و از لطف و محبت بی دریغتون تشکر کنم."
نگاه نافظش زبانم را بند آورده بود.دهانم قفل شده بود و تمام اندام های ارادی و غیر ارادی بدنم دچار لرزه ی خفیف و شیرینی شده بود .با اینکه می دانستم هر چه بیشتر چشمان او نگاه کنم نابود تر خواهم شد،باز ناخودآگاه به او خیره شدم،انگار که از خود اختیاری نداشتم.مغناطیس چشماش مرا پاک از خود بیخود کرده بود و بود ومن مات وحیرتزده بر جا خشک شدمه بودم.برخلاف تمام آنچه که قبلا درباره ی او تصور می کردم،مرد با وقار و مغرور و پر هیبتی بود که در عین حال مهربانی خاصی هم پشت آن جذبه ی ظاهری اش نهفته بود.حرکات و رقتارش موقر و متین بود و لحن گفتارش شمرده و دلنشین .همه ی این صفات ظاهری او و لبخند محوی که روی لب های درشتش داشت قلب مرا در آن واحد به آتش کشید،به اندازه ای که دیگر طاقت ماندن نداشتم.احساس می کردم دچار تنگی نفس شدم و نمی توانم یک ثانیه ی دیگر روی پاهایم بایستم.در این وضع نا بهنجار،برادرم سرش را از ماشین بیرون آورد و با بی تابی و لحنی بچگانه اش گفت:"مامان! مامان! بریم دیگه!"
ومرا از ورطه ی نابودی نجات داد.پشت فرمان نشستم،گلی داشت برای معلمش توضیح می داد که چرا بچه،خواهرم را مامان خطاب می کند.برای خداحافطی مجبور شدم دوباره نگاهی به او بیندازم، ولی نمی دانم چرا این نگاه آنقدر طولانی شد که همه ی وجودم را سوزاند!
به محض اینکه ماشین حرکت کرد،گلی با لحن پرخاشگرانه ای خطاب به من گفت:"چرا اینجوری باهاش برخورد کردی؟چرا یک کلمه حرف نزدی؟یه کلمه ناقابل!به نظر من حق داره که فکر کنه تو دیوانه ای!"
در مقابل عصبانیت و بازخواست گلی هم ساکت بودم.خودم هم نمی دانستم چرا لال شدم بودم. من که هیچوقت در هیچ موقعیتی حس گویایی ام را از دست نمی دادم وهمیشه عضو خستگی ناپذیر بدنم زبانم بود،چرا به آن حال بیچارگی افتاده بودم که غیراز سلام و خداحافظی آن هم با تکان دادن سر،کاردیگری نتوانستم بکنم؟[/center:6b5421c585]
 __________________





[center:e0370b7308]خوب می دانستم که دلم هوای دیگری به سرش زده،ولی نمی توانستم باور کنم و بپذیرم که حال و هوای درونی من از آن حالت بچگانه تغییر کرده باشد.گرچه بیست سالم بود،اما هنوز فرصت نکردمه بودم که تغییر روحیه بدهم.گرفتار زندگی پدرم بودم.او مرد بسیار زیبا و بسیار ثروتمندی بودکه هر چه در کار تجارت شانس می آورد در ازدواج نحسی.وقتی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته بود،عاشق یک دختر ایرانی مقیم لندن شده بود و بالاخره هوس ازدواج او را از راه تحصیل منحرف کرد و در سن بیست سالگی با این دختر،یعنی مادرمن ازدواج کرد و هر دو به ایران برگشتند.او شغل آزاد روی آورد.با تکیه بر ثروت پدرش خیلی زود توانست به آنچه که خواست بود دست یابد،به طوری که وقتی من هفت ساله بودم و گلی سه ساله ،صاحب یک خانه ی دو هزار متری در نیاوران،یک کارخانه چرم سازی و یک مغازه فروش لوازم یدکی ماشین های سنگین صنعتی شده بود،اما تا خواست آب خوشی از گلویش پایین برود،مادرم در اثر سرطان کبد از دنیا رفت و پدرم بهد از چند ماه به بهانه بی سرپرست بودن ما،دوباره ازدواج کرد وباید خدا را سپاس گفت که سرطان را برای زن ها آفریده است تا مردها بنوانند دوباره با زن جوان و زیبایی ازدواج کنند!نا مادری ام به فاصله سه سال یک پسر و یک دختر به دنیا آورد تا به وسیله ی بچه ها جای خود را در زندگی محکم کند که خداوند به او فرصت نداد و وسط خیابان درست روی خط عابر پیاده رفت زیر ماشین و در اثر ضربه مغزی جابجا مرد!
پدرم گر چه مزه ی زن جوان زیر دندانش رفته بود و نیز چون زیبا و شیک پوش بود و سوار ماشین آخرین مدل هم می شد،زنان بیوه و دختران ترشیده دست از سر او بر نمی داشتند،ولی دیگر خیال ازدواج نداشت.سرش به زن صیغه ای زیبایش گرم بود تا اینکه این زن به طمع یک زندگی دائمی با پدرم،از اوباردار شد پدرم مجبور شد او را عقد کند.این نامادری حیله گر بدون اینکه مزه ی نامادری را به ما بچه ها بچشاند سر زا رفت و درد سر دیگری به نام بابک برای ما پشت گوش گذاشت.پدرم در سن سی و هشت سالگی صاحب پنج بچه از سه زن بود و هزار گرفتاری مربوط به این بچه ها و مربوط به کار و زندگی اش من هفده ساله که بودم که باید از پس این زندگی پر آشوب بر می آمدم.بچه داری،نوزادداری،مهمانداری های وقت و بی وقت پدرم،پذیرایی از خانم های فامیل که مثلا برای کمک به من لطف می کردند و مزاحم من می شدند و مدرسه رفتن که مجبور شدم دیپلم را از طریق متفرقه بگیرم.باز هم در این سن چوب اخلاق بد خود را می خوردم.آنقدر پول داشت که بتواند یک مستخدم برای ما استخدام کندولی من نمی توانستم یک همنوع و همجنس خود را به عنوان برده- که نامش به کلفت تغییر یافته است و برای اینکه از درگاه خدا شرم می کنیم نام آن ها را مستخدم می گذاریم- به اسارت خود بگیریم و از چب و راست به او فرمان بدهیم.نمی توانستم بین خودم و کسی که مجببور است زیر دست من کار کند فرقی بگذارم.وقتتی اینچنین بی عدالتی هایی را می دیدم به مرز جنون می رسیدم.با وجود این اخلاقم مجبور بودم خودم یکتنه به همه ی کارها رسیدگی کنم تا پدرم به مستخدمنیاز پیدا نکند.به اندازه ای دیوانه بودم که راه تحصیل و پیشرفت را بر خود بسته بودم و چسبیده بودم آشپزی و خانه داری..گاهی از مادربزرگ پیرم در کسب تجربه های خانه داری و بچه داری کمک می گرفتم.بخصوص وقتتی که بابک مریض می شد مثل یک مادر بالای سرش اشک میذیختمو چون نمی توانستم برای او چاره ای بیندیشم،مادربزرگ را به کمک میطلبیدم.برای همین برادر کوچکم ،بابک مرا مامان صدا می زد و می کرد براستی من مادرش هستم،با وجوداینهمه زحمت و دردسر،زندگی بی دغدغه وآسوده ای داشتم،ولی آن روز که معلم موسیقی خواهرم را دیدم بکلی تغییر کردم و صدای قلبم درآمد.نه خواب داشتم نه خوراک و نه بهانه ای برای دیدار مجدد با او.تنها راهی که می توانستم پیام دلم را به او برسانم این بود که همیشه بهترین غذاهای خوشمزه را توسط گلی برایش بفرستم.به خواهرم گلی که هفته ای نیم ساعت را با رهام بی گذراند حسادت می کردم و نیز به زیبایی اش که درست شبیه پدرم بود. قد بلند،چشمان سبز،موهای بور و پوست سفید و شفافی داشت.زیبا می خندید و ناز و غمزه ی ذاتی اش به دل می نشست.به همین دلیل اعتماد به نفسش قوی و اراده اس محکم بود.هیچ کس تا آن روز به من نگفته بود "چقدر خوشگلی!" در حالیکه این جمله را بارها در باره ی گلی می شنیدم.گاهی اوقات برای اینکه من به خواهرم حسودی نکنم به من هم میگفتتد"تو هم قیافه ی شیکی داری." و من می فهمیدم که این حرفها دلخوش کننده اغراق آمیز است و آن ها را باور نمی کردم.من مثل بیشتر دختران شرقی پوست سبزه یا یه قول معروف با نمکی داشتم و یک جفت چشم قهوه ای که مثل چشمان گاو درشت بودند و بی حالت ،بدون ناز و غمزه و بدون خماری مستانه ای که از آن ها نگاه های کشنده بر خیزد!شاید علامت شیکی چهره ام لب های درشتم بود که مد روز شده بودندو ابروهای نازکی که مثل یک خط مستقیم بدون قوس پیشانی بلندم را از بقیه ی چهره ام جدا کرده بود.تنها نشانه زیبایی من موهای پرپشت و بلند قهوه ایم بودند که آن ها هم از بس سرکش بودند،باید همیشه مثل دم اسب پشت سرم بافته می شدند.با اینکه هیچ جاذبه زنانه ای در خود سراغ نداشتم،دلم به سوی کسی کشیده شده بودکه دختران زیبا و تحصیل کرده مثل مور و ملخ دور و برش ورجه ورجه میکردند و کدام با هزاران فوت و فن عشوه گری می خواستند دل او را به دست بیاورند.من آنقدر بی عقل و هوش بودم که در میان آن همه رقیب سر سخت و قوی،در حالی که دیگر هیچ جای عرض اندامی برای من باقی نمانده بود،به جرگه ی شیفتگان او پیوسته بودم ،با این تفاوت که من هیچ کاری برای جلب نظر او بلد نبودم.از طرفی هم گلی گفته بود:"هنرجوها اسم استاد رو گذاشته ن تلخ گوشت،می دونی چرا ؟چون محل سگ به هیچ دختری حتی حوری بهشتی هم نمی ذاره.اصلا از جنس زن بدش می آد.برای همین تا حالا ازدواج نکرده..."این دیگر برای من اوج نا امیدی بود و شکست!
مدت دو سه هفته تنها کار مهمی که داشتم سرکوب کردن احساس جدیدم بود که خجالت می کشیدم نام آن را عشق بگذارم،ولی موفق نشدم که عقل خود را بر کرسی پیروزی بنشانم.سراپای وجودم تابع احساسات لطیفی شده بود که عنان اختیار از کفم ربوده و چنان افسار گسیخته شده بودم که نمی دانم چرا داشتم زنگ در خانه رهام اقبال را فشار می دادم.برای اینکه خود دنبال گلی بروم،ابراهیم را فرستاده بودم مرکز شهر دنبال خرید قهوه.با یک دنیا امید زنگ در خانه ای که حالا خانه آرزوهای بزرگ من شده بود به صدا در آوردم.امیدوار بودم که صدای نرم و ملایم او را بشنوم،ولی صدای نکره ی گلی ! از اف اف به مغزسرم ضربه زد .با عجله گفت:"ابراهیم پنج دقیقه صبر کن اومدم."
با عصبا نیت فرو خورده ای پرسیدم:"تو چرا گوشی رو برداشتی؟"
ولی او قبل از اینکه صدای مرا بشنود گوشی را گذاشت.به ماشین تکیه دادم.دست هایم را دور سینه حلقه کردم و به بالکن زُل ردم .در این فکر بودم که چطور رهام را از آمدنم آگاه کنم.از روی نا امیدی طول و عرض کوچه را قدم می زدم و نقشه ای برای اظهار وجود م می کشیدم.زنگ عقلم بصدا در آمد که"آخه پری احمق! چه توقع بزرگ و چه آروزی دست نیافتنی دور دستی داری تو؟ با اینکه می دونی اون یه دکتر جراحه و تو دیپلمه ی بیکار!اون استاد موسیقی یه و تو بی هنر! اون بیشتر از سی سال سن داره و تو تازه بیست سالت شده!اون هزار تا خاطرخواه و تو میون اون ها مثل کنیزی هستی که براش پشیزی ارزش نداری!و ده ها تفاوت دیگه که تو از اون ها بی خبری !چرا بیخود و بی جهت خودتو شکنجه ی روحی میدی؟چرا نمی تونی این احساس های زود گذر رو مهار کنی؟حتما باید ضربه ی شدیدی بخوری که دست برداری؟"از شدت حرص پایم را محکم زدم زیر یک قلوه سنگ و نگاه شکست خورده نا امیدم رابه بالکن دوخم.با کمال تعجب دیدم که رهام از پشت پنجره دارد مرا نگاه می کند. انگار که از اول متوجه رفتار و قدم زدم زدن های اضطراب آمیز من بود است!سرم را به نشانه ی سلام تکان دادم و او دستش را آرام بالا برد و لبخند معنی داری هم زد.در کنار نگاه نافذ و پر جذبه ای که داشت این لبخند های کم رنگش به طور کلی به چشم نمی آید ولی برای من چون شکفتن گل های بهاری نشاط آور بود و هر بار دلنشین تراز قبل .وقتی نگاهش تکرار شد احساس کردم روح از کالبدم جدا شده است و جسم بی جانم دیگر قادر به حرکت نیست.همان وسط کوچه مثل مجسمه خشکم زد.احساس کردم صدای گرمپ گرمپ قلبم دارد به طبقه ی دوم هم می رسد و مستقیم وارد گوش او می شود و همه ی راز درونم را آشکار می کند.گلی آمد و من به نشانه ی خداحافظی دستم را تکان دادم و او با نگاه متفکرانه اش جوابم را داد.
گلی طبق عادت همیشگی اش داشت یکبند از معلم های مدرسه اش حرف می زد. من هیچوقت برای او شنونده ی خوبی نبودم ولی حالا مجبور بودم خودم را مشتاق شنیدن نشان بدهم تا بتوانم در لابلای پرس و جوهایم درباره ی رهام هم تحقیق کنم.وقتی صحبت به معلم موسیقی کشیده شد، دو گوش دیگر هم قرض گرفتم و شش دانگ حواسم متوجه حرفهای اوشد که گفت:"استاد از غذای امروزت خیلی خوشش آمد ،گفت که تا حالا ماش پلو نخورده بودم و اصلا فکر ماش فقط توی آشه ،چقدر خوشمزه س و مناسب معده ی ضعیف آدم..."هر چه گلی حرف زد مثل همیشه تعریف از غذابود،در حالی که من دلواپس شنیدن نظر معلمش درباره ی خودم بودم و حاشیه پردازی گلی داشت خُلق مرا تنگ می کرد.عاقبت طاقت نیاوردم و بدون رعایت اصول پنهانکاری از او پرسیدم:"درباره ی من چیزی نگفت؟"
نگاه زیرکانه ای به من انداخت و گفت و گفت:"استاد هیچ وقت درباره ی کسی با آدم حرف نمی زنه و از کارهای خصوصی آدم پرس وجو نمی کنه،فقط گفت:شما دوتا خواهر اصلا شبیه هم نیستین."گر چه انتظار چنین مقایسه ای را از او داشتم ولی آنقدر نا امید و دلسرد شدم که نزدیک بود تصادف کنم.شب وقتی که شام پدرم را برایش بردم به او گفتم:"بابا!من نه شکل مادرم هستم نه شکل شما!آخه چرا میوه دور از درخت افتاده!"
پدرم خندید و گفت :"آره! ازمیون بچه ها گلی و بابک به من شبیه اند آخه من شبیه پدرم هستم و پدرم شبیه مادرش،به نظرم تو شبیه پدر پدرم من بشی چون..."
به میان حرف پدرم دویدم و گفتم:"با این تفسیر من نه تنها نفهمیدم شبیه کی هستم بلکه حتی نفهمیدم کی به کی شبیه!"
در این فکر بودم که با این مقدمه چینی ها پدرم را آماده کنم تا رفت و آمد بچه ها را به عهده ی من بگذارد.فقط به این دلیل که بتوانم هفته ای یکبار گلی را به خانه ی رهام اقبال برسانم و وقتی که دنبالش می روم او را از پشت پنجره ببینم.
حاضر بودم راننده های تاکسی از صبح تا شب در خیابان های شلوغ و سرسام آور رانندگی کنم و دنبال خرید و رساندن بچه ها به مدرسه و کلاس های فوق برنامه باشم تا بتوانم هفته ای یک بار ملاقاتم را با او بیمه کنم.ولی پدرم قادر به درک اشتیاق جنون آمیز من و درد اصلی دلم نبود،چون وقتی که درخواستم را شنید با لحن مهربابی گفت:"همین که کارهای خونه رو راست و ریست می کنی خودش یه دنیا ارزش داره و وقت تو می گیره.رانندگی خسته ت می کنه .رانندگی مال مردهاس.زن ها اعصابشو ندارن.گاهی برای تفریح خوبه که دوری تو خیابون ها بزنی ولی اینکه موظف باشی نه!"
من که هیچ وقت روی حرف پدرم حرف نمی زدم و تنها کاری که بلد نبودم اعتراض بود،ساکت شدم.ولی از آن روز به بعد اندیشه ای که تمام ذهن مرا به خود مشغول کرده بود یافتن راهی برای ملاقات مجدد با او بود. دیگر دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.غذایم یا می سوخت یا آنقدر می پخت که شکل اصلی خودش را از دست می داد.یخچال و فریزر خالی از آذوقه شده بود و من فراموش می کردم فهرست خریدی بنویسم و به دست ابراهیم بدهم تا آن ها را بخرد.سبد های لباس چرک اتاق همه ی اعضای خانواده پُر بود و من حوصله ی شستن آنها را نداشتم.خانه آشوب و نا منظم شده بود و من بی اعتنا به همه ی این کارهای عقب مانده،گوشه ای می نشستم و هزارها مرتبه لبخند و نگاه رهام را در ذهنم منعکس می کردم.دنبال کوچکترین نشانه ای ازعلاقه و توجه در رفتار و طرز برخوردش می گشتم و هیچ وقت به نکته ی امیدوار کننده ای نمی رسیدم.یک روز که پدرم هوس زرشک پلو با مرغ کرده بود در حین آشپزی حواسم رفت پی این گرفتاری جدیدم،وقتی مرغ ها سوخت و برنج آش شد،بی اختیار فریاد زدم و خطاب به گلی که در خانه حضور نداشت،گفتم:"خدا ذلیلت کنه گلی ،زیر زمینت کنه که منو به این روز انداختی !چکار داشتی انقدر سماجت به خرج بدی که من بیام دنبالت و چشمم تو چشم اون مرتیکه بیفته و حالا از مسیر زندگی طبیعی خارج بشم؟" و بعد که ابراهیم را مقصر اصلی دانستم همه ی ناسزاهایم را برای او گذاشتم.اگر او آن روز پی ولگردی نرفته بود من مجبور نمی شدم که به دنبال گلی بروم و به دردی دچار شوم که درمانی نداشته باشد.
یک شب پدرم بی مقدمه گفت:"پری!فردا برو مدارکتحصیلی تو بده ترجمه کنن و ببر وزارت دادگستری مهر بزنن وبقیه ی کارها بده،می خوام بفرستمت پیش مادربزرگت،انگلیس،تو باید درس بخونی،اینجا نمی تونی."
همیشه سر این موضوع با پدرم بحث داشتم. قبلا من می خواستم به خارج از کشور برای ادامه تحصیل بروم،پدرم راضی نیود و حالا که او راضی بود دل من گرفتار.نیروی سحر آمیزی مرا در خاک ایران و شهر تهران میخکوب کرده بود،طوری که اگر برای هوا خوری در یکی از روستا اطراف شهرمی رفتیم، خیال می کردم فرسنگها از وطنم دور افتاده ام.این نیروی سحر آمیزی که باعث وطن پرستی من شده بود،کسی نبود جز رهام اقبال که با یاد آوری نامش قلبم در سینه می لرزید دلم از این دوری نابهنگام فرو ریخت،بهانه ی برادر کوچکم را پیش آوردم و گفتم:"بابک به من عادت :رده،اگه من بروم دق مرگ میشه!من مطمئنم!"
پدر نیشخندی زد و گفت:"می فرستمش پیش خاله ش،تو نگران اون نباش،دو سه روز بی طاقتی می کنه می کنه بعد آروم می گیره،تو به فکر آینده ی خودت باش!"
با دلواپسی آشکاری گفتم:"اجازه بدین یه سال دیگه هم صبر کنم."
حس فیلسوفانه اش گل کرد و گفت:"هر کاری یه موقعی داره!موفقیت در کار آینه که باید به موقع خودش اون کار رو شروع کرد.درس خوندن هم موقعی داره که اگر از این موقع بگذری حوصله شو از دست میدی!"
با لحن التماس آمیزی گفتم:"خواهش می کنم!فقط امسال صبر کنین!"
گویی در یک سال سرنوشت نامعلوم من معلوم می شد که اینقدر اصرار می کردم.پدر کمی عصبانی شد و گفت:"حیفه وقتت رو بیهوده بگذرونی!"
این حرف پدرم معجزه ای بود برای رهایی من از بند اسارت چشمان رهام.ناخودآگاه و بی اراده گفتم:"تا اون موقع میرم کلاس موسیقی که وقتم بیهوده تلف نشه!"
پدرم عقیده داشت برای هر زنی واجب است که موسیقی یاد بگیرد.می گفت وقتی مادر برای بچه ها آهنگ بزند،آن ها از لحاظ رحی و روانی سالم بار می آیند و دارای طبیعی شاد،آرام و خونسرد می شوند.بارها مرا مجبور کرده بود که نواختن سازی را شروع کنم،حتی اگر شده این ساز تنبک باشد.ولی من زیر بار نمی رفتم.خودم من دانستم که نه استعداد موسیقی دارم و نه علاقه ای به این کار یا هنر.
چون برای آموختن هر هنری یکی از این دو نیروی ذاتی لازم است که اگر یکی از آن ها باشد دیگری تحت تاثیر آن یکی به وجود می آید.اگر علاقه باشد استعداد شکل می گیرد و اگر استعداد باشد نا خودآگاه آدم به طرف آن هنر کشیده می شود و استعداد نهفته اش شکوفا می شود.من هیچ وقت به خاطر نمی آورم که یک آهنگ را به طور کامل و با رضا و رغبت گوش داده باشم.موسیقی برایم کسالت آور بود و روحم را خسته می کرد با وجود این به وضعی دچار شده بودم که برای دیدار با کسی که اطمینان داشتم من به چشم او یک فرد عادی غریبه خواهم بود،حاضر بودم دست به هر کاری بزنم مثل نواختن پیانو که وقتی از کنارش می گذشتم،حتی وسوسه نمی شدم که تلنگری به آن بزنم و صدایش را آزمایش کنم!
گلی سرگرم تماشای تلویزیون بود.وقتی حرف مرا شنید از شدت تعجب نعره ای کشید،با شتاب به طرف من چرخید و گفت:"تو می خوای پیانو یاد بگیری؟جل الخالق!بهت گفته باشم که اگه خیال این کار رو داری باید بری پیش به معلم دیگه!"بند دلم پاره شد،همه ی تلاش های من برای عملی شدن اندیشه ای بود که روزها درباره اش فکر کرده بودم وحالا که به نتیجه ی معقولی رسیده بودم،حرف گلی مثل سرابی مرا به مرز نا امیدی رساند،ولی عین آدم های تشنه ای که با دیدن چندین سراب باز هم به دنبال آب می گردند،از پا نایستادم و گفتم:"مگه شش دانگ این معلم رو تو خریدی؟"
از حرف من خنده اش گرفت و گفت:"آخه اون روز که تو رو دید از من پرسید خواهرت نمی خواد پیانو یاد بگیره،من هم جواب دادم که خواهر علاقه ای به هنر بخصوص به موسیقی نداره!حالا اگه تو بیای من پیش اون دروغگو میشم."
از دست گلی که تا حالا این حرف امیدوار کننده را به من نزده بود،لجم گرفت.اگر روز اول این را می دانستم برای دست یافتن به چنین نقشه ای مجبور نبودم اینقدر فکر کنم و حرص بخورم.نورامیدی در قلبم تابید.به خود گفتم پس او هم مشتاق دیدن من هست.لبخند شادی بخشی به گلی زدم و گفتم:"هر استعدادی توی یه سن خاصی شکوفا میشه!مثلا تو که درس شیمی رو نمی فهمی،سن شیمی فهمیدنت هنوز نرسیده.ممکنه سال دیگه این کتاب برات شیرین و فهمیدنی بشه،من هم توی این سن سال دیگه استعداد موسیقی ام گل کرده.از این گذشته اگه اون بفهمه که خواهر تو رقته پیش یه معلم دیگه بیشتر ناراحت و دلگیر میشه تا از دروغ تو!"درست زدم وسط خال،گلی نگاه متفکرانه ای به من دوخت و گفت:"امید وارم که نخوای ساعت کلاستو با من بذاری،من نمی تونم بیشتر از نیم ساعت اون زباله دونی رو تحمل کنم!"
بلافاصله گفتم:"درسته که خواهریم ولی قرار نیست که دوقلوی به هم چسبیده باشیم!"
فکری کرد و گفت:"حالا من بهش میگم ولی به گمونم وقت خالی برای پذیرش شاگرد جدید نداشته باشه،هر چند که شرمنده ی محبت های تو بشه!"
من هر چهارشنبه که گلی کلاس موسیقی داشت،کنار تلفن می نشستم و دعا می کردم که ابراهیم تصادف کند تا من بتوانم دنبال گلی بروم.آن روزکه گلی قرار بود درباره ی من با رهام صحبت کند،نه تنها کنار تلفن نشسته بودم،بلکه دستم را هم روی گوشی گذاشته بودم تا بدون معطلی آن را بردارم،دلهره ی "اگر وقت نداشته باشد مرا بپذیرد"داشت ثانیه ای یک بار جانم را می گرفت.در این صورت جلوی پدرم و گلی نمی توانستم حرفم را پس بگیرم مجبور بودم پیش معلم دیگری بروم.آموختن موسیقی خودش یک دنیا نفرت همراه داشت،حالا اگر هم قرار بود معلم موسیقی ام کسی جز رهام باشد،قوز بالا قوز یا نفرت بالای نفرت!با خودم می گفتم اگر رهام مرا نپذیرد یعنی هیچ علاقه ای به من ندارد و این نیتجه ای جز برانداختن بنیاد من در بر نداشت.این یعنی ویران شدن خانه ی آرزوهایم،یعنی بر باد رفتن امیدها و رویاهایم.
بالاخره انتظار کشنده ی من آخر رسید و تلفن زنگ زد،هنوز زنگ اول تمام نشده بود که گوشی رابرداشتم.گلی متوجه اشتیاق غیر عادی من شد،خنده ی کوتاهی سر داد و گقت:"پریچهر جان گوشی با استاد صحبت کن!"
از "پریچهر جان" گفتنش دریافتم که همه چیز دارد بر وفق مراد پیش می رود.خوشحالی این پیروزی یک طرف،حرف زدن با او که هنوز صدای مرا نشنید بود از طرف دیگر پاک مرا هول کرد.دست و پایم را گم کردم.از شدت شرم حس شنوایی ام از کار افتاد،در آستانه ی یک بیهوشی موقت قرار گرفتم و صدای مردانه و آرام او را از حد زمزمه هم پایین تر می شنیدم،آنقدر درجه ی شنوایی ام را بالا بردم تا اینکه کلمات را از هم تشخیص دادم.ملایمت دلنوازی که در آن صدا نهفته بود،جان تازه ای به من بخشید.روحم قوی و نیرومند شد،بخصوص که پرسید:"از چهارشنبه تا شنبه که من کلاس دارم چه روزی برای شما مناسبه؟"
این یعنی ارج دادن به وجود من که انتظار نداشتم به من وقت بدهد،چه برسد به اینکه انتخاب وقت کلاس را هم به عهده خودم بگذارد.دیگر طاقت فرا رسیدن روزهای واپسین را نداشتم و دلم می خواست بگویم "همین الان برای من مناسبه،اگه می خوای حیاتم ادامه داشته باشه!"ولی درست نبود مرا که توی ده راه نمی دادند،بگویم خورجینم را ببرید خانه ی کدخدا.نباید وقت را خودم تعیین می کردم.
گفتم:"من کاملا بیکارم!"
از حرف من خنده اش گرفت و با کمال ادب گفت:گمن هم می تونم ساعت کلاس هامو جابجا کنم،بفرمایید کی راحت ترین."
از این حرف او به اوج پرواز رسیدم.آنقدر در نظرش مهم بودم که مرا به هنرجوهای با سابقه اش ترجیه داد.دیگر از خدا چه می خواستم!اینها همه نشانه هایی بود که مقبولیت مرا در نظر او ثابت می کرد.دیگر باید قدم های شک و تردید را متوقف می کردم و سوار بر مرکب عشق به جلو می تاختم.البته اگر یک ذره اعتماد به نفس داشتم که نداشتم![/center:e0370b7308]
__________________

ادامه دارد.........

در پست های بعدی


نظرات شما عزیزان:

سمیه
ساعت18:38---18 بهمن 1391
سلام بابت این رمانها ازتون تشکر میکنم هر وقت تونستم رمان میخونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br